، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

ستاره نابغه کوچولو

وبلاگ نو!

چهارشنبه 27 مهر 90 وبلاگ جدیدت مبارک! وبلاگ قبلی رو به دلایل مزاحمت حذف کردم و آدرس اینجا رو به کسی ندادم! یه حس خوب و یه حس بد نسبت به این مساله دارم. حس بدم اینه که قبلا خیلی خواننده داشت وبلاگ دخملی ولی حالا خاموش می نویسم حس خوبم هم واسه آزادی هست که می تونم تو نوشته هام داشته باشم.  البته ساخت این وبلاگ هم خیلی راحت نبود چون مجبور شدم از وبلاگ قبلی بک آپ بگیرم و اینجا دانلود کنم ولی همه عکسا حذف شده بود  و همه رو از اول آپ کردم. خلاصه که کلی شاکی داشتیم که وبلاگ ستاره چی شد از همه مهمتر مامانم که دلشون به دیدن عکسای دخملی خوش بود پس اون وبلاگ رو کردم آلبوم که فقط عکس توشه و اینجا مطلب هم می نویسم پیشرفتهای گل دخترم: ...
28 مهر 1390

این روزها : ناموس خدا

30 بهمن 89 چند روز پیش رفته بودیم استودیو واسه صدابرداری و مثل همیشه با ستاره بودم اونجا یه آقایی حرف خیلی جالبی زد و گفت : "می گن دختر ناموس خداست دست هرکسی نمی ده . فقط به اونهایی می ده که خیلی دوسشون داره" خدایا از اینکه ستاره رو به ما دادی با همه وجودم سپاسگذارم. امروز ستاره سعی می کرد غلت از پشت به شکم بزنه. چند روزی هست که آبمیوه اشو با لیوان می خوره و از همه جالبتر اینکه برای جلب توجه من گریه لوسی می کنه. قربونت برم که می دونی همه زندگی مامی هستی. و اپیزود آخر اینکه : ما بالاخره ساختمون رو خریدیم . خدایا فاصله بین غمها و شادیها چقدر نزدیکه . کاش یادمون می موند که تو تموم غمها تو دستمونو گرفتی و تنهامون نمی گذاری تا به شادی ب...
26 مهر 1390

این روزها: غرق با تو بودن

19 بهمن 89 نمی دونم چطور می شه یه موجود رو اینقدر دوست داشت! ستاره زندگیم ! دخترکم! یه قول مامان جونی لغت "دوست داشتن" برای بیان حسی که به تو داریم خیلی پیش پا فتاده هست. مامانی فقط همین قدر می دونم که به خاطر تو حاضرم از همه چیزم بگذرم حتی از کارم! شاید به نظر بی اهمیت بیاد ولی اونهایی که مامانتو می شناسن می دونن که چی می گم. دیروز عمو مهرزادت اینجا بود و معتقد بود اگه راه بیفتی دیگه نمی شه با تو اومد سر کار و باید یه پرستار تو خونه برات بگیرم. عزیزم دلم لرزید مطمئن باش اگه حتی خودم نیام سرکار ولی نمی ذارم لحظات قشنگ بزرگ شدن تو رو از دست بدم . نازنین مامان ! مگه تو چند بار بزرگ می شی و من چند بار تجربه قشنگ بالیدن تو رو تجربه می کن...
26 مهر 1390

دومین مروارید!

شنبه 25 تیر 90 دومین مروارید پرنسسم امروز 25 تیر 90 در سن 10 ماه و 21 روزگی دراومد . مادر فدای تو عزیز دلم ! هرچند بابایی نیست تا باهم جشن بگیریم ولی براش اس ام اس دادم و اولین نفر اونو خبر کردم . دوست دارم دلبندم. اینم عکس اولین دندون ستاره با یکماه تاخیر!       مامانی بذار من ماجرای یک روزم رو خودم تعریف کنم باشه؟ صبح که از خواب بیدار می شم فوری می رم سراغ کتابخونه تا یک کم واسه اون روز کاری مطالعه کنم خب میشه بجای خوندن کتاب به خوردن کتاب هم مشغول شد راه میونبریه : بعد از خوردن قطره آهن چون نمی شه تا یکساعت می می خورد پس فرصت خوبی واسه لباس پوشیدن و آماده شدن هست که بریم با مامانی سر کار . بعضی و...
26 مهر 1390

این روزها: نمایشگاه کتاب

یکشنبه 11 اردیبهشت 90 مثل خیلی‎های دیگر، من هم وقتی بچه نداشتم، در باب مادری و بچه‎داری سخنرانی‎های فصیح و روشنگرانه‎ای داشتم! از آن جمله‎هایی که با «من نمی‎دونم چرا این مادرها...» شروع می‎شوند! یکی از این جمله‎ها این بود که «من نمی‎دونم چرا این زن‎ها وقتی مادر می‎شوند، انقدر هپلی می‎شوند!» دیده بودم زن‎های جوانی را که همیشه خوش‎تیپ‎اند، کفش‎هایشان واکس خورده است، شال سر و رژ لب شان ست شده، ابروهایشان تمیز است، شلوارهایشان اطو کشیده، کیف‎های کوچک‎شان هماهنگ با لباس، ناخن‎هایشان اندازه و مرتب و خلاصه همه چیزشان خوب است. آن وقت بار دیگر که ...
26 مهر 1390

این روزها: نمایشگاه کتاب

یکشنبه 11 اردیبهشت 90 مثل خیلی‎های دیگر، من هم وقتی بچه نداشتم، در باب مادری و بچه‎داری سخنرانی‎های فصیح و روشنگرانه‎ای داشتم! از آن جمله‎هایی که با «من نمی‎دونم چرا این مادرها...» شروع می‎شوند! یکی از این جمله‎ها این بود که «من نمی‎دونم چرا این زن‎ها وقتی مادر می‎شوند، انقدر هپلی می‎شوند!» دیده بودم زن‎های جوانی را که همیشه خوش‎تیپ‎اند، کفش‎هایشان واکس خورده است، شال سر و رژ لب شان ست شده، ابروهایشان تمیز است، شلوارهایشان اطو کشیده، کیف‎های کوچک‎شان هماهنگ با لباس، ناخن‎هایشان اندازه و مرتب و خلاصه همه چیزشان خوب است. آن وقت بار دیگر که ...
26 مهر 1390

نمایشگاه کتاب2

پنجشنبه 15 اردیبهشت 90 هورااااااااااااااااااااااا! دخملی امروز برای اولین بار خودش دستشو گرفت به جای تعویضش تو تخت پارک و ایستاد. البته چند وقتیه که با کمک دست ما می ایسته ولی امروز تنهایی ایستاد. و دخترم از 5 شنبه گذشته می تونه تو نی آب بخوره و کلی هم کیف می کنه دیگه وقتی آب می خوره از دهنش نمی ریزه . من شنیدم بچه ها بعد از یکسال می تونن از نی استفاده کنن واسه همین خیلی ذوقیدم که ستاره اینقدر زود تونسته . و حالا ادامه ماجرای نمایشگاه کتاب: دوستایی که پست قبل از عید رو خوندن می دونن که من خیلی تو فکر یه عیدی موندگار واسه دخملی بودم . تا اینکه... سلولهای خاکستری رو اینقدر به کار گرفتم تا بالاخره کشفیدم و بابایی هم پایمون شد و تص...
26 مهر 1390

غیبت صغری

شنبه 31 اردیبهشت 90 مامان هدا خانم یه وقت خدای نکرده خجالت نکشید این وبلاگو آپ کنیدا.... من شرمنده همه مهربونایی هستم که به وبلاگ ستارم سر می زنن . شاید فقط خود دخملی می دونه مامانش چقدر گرفتار بوده و هنوز حساب کتابای نمایشگاه تموم نشده نمایشگاه کتاب یه طرف حساب کتاباشم... اینقدر حرف واسه گفتن دارم که نمی دونم تو این تایم کوتاه چایی خوردن چجوری جا بدم؟ گل مامان اینقدر سریع بزرگ می شه که از نوشتن تغییراتش جا موندم. واییییی پرنسس خانوم دیروز در سن 8 ماه و 26 روزگی در یک اقدام ناگهانی جلوی چشمای من چهار دست و پا رفت و خودشو به اسباب بازیش رسوند و بعد از اینکه از بهت دراومدم کلی دست و هورا و بوس جایزه گرفت ولی بعدش که می خواست دوباره ...
26 مهر 1390

یه مامان راست راسکی!

جمعه 6 خردا 90 ستاره قشنگم! همه هستی و وجودم! به برکت وجود تو نازنین من امسال مامان شدم یه مامان راست راسکی! روز همه مامانا مبارک! از خدا به خاطر داشتن تو ممنونم! و از تو غنچه باغ زندگی! از تو هم ممنونم که منو به عنوان مادر انتخاب کردی و به خاطروجود نازنین و دوست داشتنیت من حس زیبای مادری رو چشیدم. دخترکم ! می نویسم و با افتخار برات می نویسم که اگه خدا بخواد که فقط یک موهبت ، فقط و فقط یک موهبت به کسی بده مادر شدن بهترین موهبته! نازنینم داری 9 ماهه می شی و به قول بابایی تا حالا 2 تا 9 ماه تو این دنیا بودی. 9ماه تو شکم من و 9 ماه هم بیرون. نازنین ترینم 9 ماهگیت مبارک!   پینوشت: خیلی از دوستا پرسیدن که لباسای...
26 مهر 1390